یادداشتهای طلبه‌ی امروزی

حرفها و صحبتهای یک طلبه‌ی نسل نو

یادداشتهای طلبه‌ی امروزی

حرفها و صحبتهای یک طلبه‌ی نسل نو

چرا طلبه شدم؟

        

           مطئنم براتون جالبه که بدونید چرا و چه طور طلبه شدم.

           اونجایی که ما زندگی می کردیم و من به مدرسه و دبیرستان می رفتم، مثل خیلی از شهرهای دیگه،

 هیچ حوزه ی علمیه ای نبود ولی بعضی وقت ها به مناسبت محرم و رمضان بعضی از مبلغان دینی برای برپایی

 مراسم عزاداری و بازگوکردن احکام و مسایل دینی می اومدند.

           من و چندتن از دوستام که حس کنجکاویمون شدید بود دقیق می شدیم و تمام رفتارها و صحبت هاشونو

 زیر نظر می گرفتیم تا ببینیم:چی میگن و چه جور رفتار میکنند! می خواستیم ببینیم چه قدر پایبند به صحبت ها و

 حرف های خودشون هستند.

           در همون روزها، با یک طلبه ی جوانی آشنا شدم که شخصیت، رفتار و گفتارش به شدت شیفته و مجذوبم کرد.

           صورت بشاش و رفتار متواضعانه اش به من این جسارتو داد که با او صمیمی بشم. هر روز و هروز

 صمیمیت بین ما بیشتر می شد تا اونجایی که در یک عید غدیر با هم پیمان برادری بستیم و یه جورایی باهم برادر شدیم.

 از اون به بعد فقط بهش می گفتم :(( داداش)).

           چند مرتبه ای هم برای دیدنش به شهر قم رفتم و از نزدیک دیدم: چه طور با اخلاص و تعهد رفتار می کنه و

 چه زندگی سالم و باصفایی داره.

           اونقدر مجذوب شخصیت و رفتارش شدم که بعداز پشت سر گذاشتن درس های دبیرستان، به یکباره تصمیم گرفتم :

 برای ادامه ی تحصیل وارد حوزه ی علمیه بشم. از اونجایی که در آستانه ی ورود به دانشگاه بودم، دچار تردید شدم.

           نمی دونستم باید چی کار کنم.

           هرکدوم از دوستام که از تصمیم با خبر شد، سربه سرم گذاشت و مسخره ام کرد.

           با یکی دو نفر از بزگتر های آشنا مشورت کردم، اونها هم سفارش کردند که از تصمیمم برگردم؛ حتی، یکی از

 اونها گفت:(( ببین پسرم، تو الآن یکی از نوجوان های خوب و خوش اخلاق محله ی مایی که همه دوستت دارند اما اگه

 آخوند بشی از چشم همه می افتی!چون طلبه و آخوند ، الآن اون محبوبیت سابق خودشو نداره و این برات مشکل ساز

 میشه! پس، بهتره به جای حوزه ی علمیه به فکر دانشگاه باشی!)).

           گفتم:(( به فکر محبوبیت نیستم.در خودم نیازی می بینم که حاظرم به خاطرش همه ی سرمایه ی عمرمو بدم.)).

           گفت:(( خودت بهتر می دونی.

                                   من آنچه شرط بلاغ است با تو                         تو خواه از آن پند گیر، خواه ملال )).

           تصمیم بزرگی باید می گرفتم. باید انتخاب می کردم. از پدر و مادرم مشورت خواستم. اونها تشویقم کردند اما

 تصمیم به خودم واگذار شد .

            با خودم خلوت کردم. دیدم: درست میگن! اگه طلبه بشم، خیلی از دوستامو از دست می دم؛ شاید هم خیلی از

 اقوام و آشنایان بعد از اون نسبت به من کم لطف بشند؛ ولی من، باید زندگی کنم، من می خوام اون راهی که می بینم

درسته انتخاب کنم و برخوردهای دیگران نباید روی انتخابم تاثیر منفی داشته باشه.

            و این طور بود که عزم جزم کردم و تصمیم گرفتم وارد فضای درسی حوزه ی علوم دینی بشم.

            الآن حدود هفت سال از اون تصمیم می گذره و من هنوز هم که هنوزه از تصمیمی که گرفتم خوشحالم .

            شکرگذار خداهستم که اون بنده ی خوب خودشو بر سر راهم قرارداد و به من این شهامتو عطا کرد که

 بدون ترس از مشکلات و بی مهری ها راه خودمو انتخاب کنم.

            نظر شما چیه؟

            شما اگه به جای من بودید چی کار می کردید؟

            آیا به نظر شما تصمیمی که گرفتم تصمیم درستی بوده؟

چشم به راه

 

       ای یوسف عالم !

       ای جگر گوشه ی زهرا !

       بیا !

       بیا که جان ها در انتظار تویند !

       بوی پیراهنت چشم دل را بینا می کند ؛ بیا که چشم ها چشم به راه تویند .

       نگاهم را فرش راهت، کاسه ی چشمم را کشکول گدایی نگاهت و کلبه ی قلبم را منزلگاه عشقت می سازم ؛

       آن را با خیال و   خاطر تو آذین می بندم ؛

       بر سردرش نام با صفای تورا می نگارم و به تمنای آمدنت، ای نگار من ! ای امید زندگانی ! ،

       سر سجده به راهت می سایم و آب دیده می افشانم .

       بیا !

       بیا و

      (( در آ

       که در دل خسته

           توان در آید باز

        بیا

        که در تن مرده

             روان در آید باز )) .